محدثه جونمحدثه جون، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره

محدثه؛فرشته کوچولوی ما

تولد 2 سالگی فرشته کوچولوی ما؛

محدثه نازنین ما؛ دوسال از شروع آن روز زیبا که تا حال و انشاالله آینده ادامه دارد می گذرد. آن روزی را می گویم که خانم دکتر از اتاق عمل اومد بیرون و گفت: "تبریک می گم؛ دختر کوچولوی شما صحیح و سالم به دنیا اومد و حال مادرش هم خوب خوب" اشک شوق از چشمانم سرازیر شد و خداوند مهربون رو بخاطر این هدیه بزرگ شکر کردم. یادت هست، وقتی می خواستی از شیر مادر تغدیه کنی باید به تو کمک می کردیم تا بتوانی خوب شیر مادرت را نوش جان کنی. ولی حالا دوسال است که مادرت با مهربانی و محبت از شیره وجودش به تو داده و تو شدی یک دختر ناز و شیرین زبون و کمی شیطون. یادت هست لحظه اذان گفتن باباحاجی در گوشت را و یادت هست آن لحظه شیرین ورود تو به منز...
28 خرداد 1393

23ماهگیت مبارک دختر عزیزم

دخترک عزیزم محدثه جون هر چه می گذرد بیشتر به این پی می برم که تو خلق شده ای تا من خوشبخت ترین مادر دنیا باشم یه ماه دیگه مونده که تو دوساله بشی و من از خدای بزرگ ممنون و شاکرم که بهترین لحظات رو با هم داشتیم و هنوز باورم نمیشه که تو اینقدر زود داری بزرگ میشی و قراره یک ماه دیگه از شیر گرفته بشی . میدونم که این یکی از بزرگترین نعمتهای خداوندی برای مادر و فرزنده که به اجبار طبیعت زندگی باید به اون خاتمه داده بشه و برای هر دوی ما سخته...... نمیدونم چرا حس میکنم بچه بعد از دوسالگی حس وابستگی به مادر رو نداره دیگه و یواش یواش ازش دور میشه.مثل همه ما آدم بزرگا که یواش یواش دور شدیم و دور شدیم و این اول راهمون بود....
29 ارديبهشت 1393

سفری به شمال (قسمت 5)

باسلام خدمت تو که بهترینی؛ محدثه جونی گفتیم بریم یه جایی که ی آب و هوایی تازه کنیم و از اونجایی که دیدیم دخترک نازنین ما عاشق آب و آب بازیه، شمال انتخاب کردیم.در این سفر من و شما و بابا محمود به همراه بابا حاجی و مامان جون رفتیم. هم آب و هوای خوب، هم دریا و آب بازی شما و هم روز پدر و دیدن پدربزرگ. خیلی خوش گذشت قدم زدن در ساحل گیسوم،خوردن جوجه کباب کنار دریا و خوردن گوجه سبز از درخت بابا بزرگ و خوردن کلوچه داغ فومنی. شادی بی حد و وصف نشدنی شما تو دریا برای ما کلی ارزش داشت. تاریخ حرکت:93/02/23 ساعت 8:30 صبح همیشه شاد و سرزنده باشی دخترکم.  .: محدثه جون تا این لحظه ، 1 سال و 10 ماه و 29 روز سن ...
26 ارديبهشت 1393

این روزهای فرشته کوچولوی ما

دخترک عزیزم؛ این روزهها ماشالله اینقدر شیرین زبونی و کاراهای باحال انجام میدی که دل من وبابایی و حسابی بردی البته دل ما رو به تنهایی نه حتی دل بقیه هم با کارای شما آب میشه. عسل مامان عاشق آب بازی و همون ظرف شستن هستی تا من میخوام برم ظرف بشورم میایی میگی مامان "لیبان خالی کنم" یعنی "لیوان آب کنم و تو ظرفشویی خالی کنم" قربونت برم اینقدر قشنگ میگی که دلم ضعف میره و سریع یه صندلی میزارم کنار ظرف شویی کلی آب بازی میکنی. یکی دیگه از کاراهایی که خیلی لذت میبری اینه که به بابا محمود گیر میدی که "باها محمود" بریم تو اتاقم ومیگی منو بزار بالای کمدم و عروسکارو میندازی پایین که اس...
13 ارديبهشت 1393

22ماهگی فرشتمون

سلام به محدثه خانم شیرین زبونم دخترکم واقعا دیگه برای خودت خانومی شدی.دوماه دیگه دو ساله میشی.الهی مامان به فدات بشم که روز به روز شیرین زبون تر میشی دیگه همه ی کلمات رو کاملا میگی و کلی هم شعر بلدی بخونی عزیزم.راستی مامانی سوره ی قل هو الله رو هم بلدی.حالا اینا همه رو تو یه پست دیگه کامل برات توضیح میدم . دیروز به مناسبت 22 ماهه شدنت بابا محمود از شیرینی فروشی حبیب یه کیک خیلی خوشگل و خوشمزه خرید و به اتفاق باباحاجی و مامان جون و دایی مهدی و خاله فاطمه و نیکا جونی رفتیم توی پارک و یه جشن کوچولو برات گرفتیم.خیلی خوش گذشت و کلی حال کردی عسلم.ایشالله که همیشه شاد باشی دخترکم. 22ماهگیت مبارک عشقم  الهی دورتون ب...
29 فروردين 1393

روز طبیعت در سال 93؛

سلام به شما قشنگترین برگ زندگی ما؛ محدثه اول برای شما از روز طبیعت یا همان سیزده بدر توضیح مختصری بدم که: طبق رسم و رسوم ما ایرونیها همه ساله سیزدهم فروردین ماه رو به تفریح و گردش در دامان طبیعت می رویم تا هم سلامی به طبیعت عرض کرده باشیم. ما هم همه ساله این روز رو از صبح تا عصر در طبیعت می گذرونیم.امروز هم همینطور. "من و بابا و شما به همرا باباحاجی و مامانجون،دایی و خاله فاطمه و نیکا جون" از صبح تا ساعت 16 در یکی از سبزه زارها حسابی خوش گذروندیم و شما هم کلی بازی کردی. از تاب بازی و دویدن به اینطرف و آن طرف تا کمک کردن در درست کردن ناهار، برای خوردن آش رشته سیزده بدر هم همگی رفتیم خونه "عمواحمد کنار عموها و آقاجون و مامان مرضی، م...
14 فروردين 1393

سفر نوروزی93؛اصفهان

سلام به قشنگترین دختر دنیا؛ محدثه شیرین زبون، گفتم شیرین زبون چون این روزها حرفهای قشنگ قشنگ و شیرینی می زنی که هر کدومش با کلی ذوق و شوق از سوی ما همراهه. با شیرین زبونی آغاز کردم چون توی سفری که به اصفهان داشتیم این شیرین زبونی بیشتر شد و به قول معروف "اصفهان یه جورایی به شما ساخته" قصه سفر: من و باباجون و شما روز 93/01/09 صبح ساعت 10 حرکت کردیم و تا ساعت 16 عصر هم رسیدیم به مقصد یعنی اصفهان. البته از اونجایی که شما خیلی عاشق سوهان هستی تو راه قم هم توقف داشتیم. اقامت دو شبه ما در اصفهان هرچند کوتاه بود ولی خیلی خوش گذشت. کالسکه سواری، دیدن سی و سه پل، پل خواجو،(هر چند که زاینده رودی در کار نبود)منار جنبان...
12 فروردين 1393

21 ماهگی و نوروز 93

یکسال دیگه هم با حضور و وجود تو در کلبه پر از عشق و محبت زندگی من و بابایی سپری شد، امسال دومین نوروزی هست که در کنار ما هستی. آرزویمان برای تو و همه کوچولوهای دوست داشتنی مثل شما این است: «در دلت همیشه شادی،روی لبانت همیشه خنده و همیشه شاد و سالم سلامت» دخترک عزیز دوست داشتنی من با تمام وجود عید نوروز را به تو تبریک میگم. دختر گلم بیست و یکمین ماه از زندگی زیبایت هم مبارک. .: محدثه جون تا این لحظه ،  1 سال و 9 ماه و 2 روز و 8 ساعت و 34 دقیقه و 9 ثانیه  سن دارد :. ...
29 اسفند 1392

واکسن هجده ماهگی و این روزها...؛

سلام خدمت دختر عزیز و مهربان؛ محدثه کمی دیر شد ببخشید آخه مامانی درگیر امتحاناتم هستم. از شب قبل واکسن اضطراب شدیدی داشتیم و دعا می کردیم که واکسن برای تو دردی نداشته باشه. صبح روز 92/10/03 که برای واکسن خواستیم بریم، خیلی خوشحال بودی و فکر کردی داریم می ریم "ددر" وقتی من و شما به همراه مامانجون رسیدیم "خانه بهداشت" اونجا ک گریه بچه هارو دیدی تازه فهمیدی چ خبره. تو بغل مامانجون خودتو سفت و محکم گرفتی و شروع کردی به بهونه گرفتن آخه به قول معروف این واکسن ی "شاه واکسنه" ،خلاصه به هر زحمتی بود دست و پاهاتو گرفتیم و واکسن زدی با وجود اینکه تمام دلم آتش گرفته بود ولی خب دختر گلم این یکی از نیازهای ضروری بود و باید انجام می شد. او...
12 دی 1392