محدثه جونمحدثه جون، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره

محدثه؛فرشته کوچولوی ما

سفر کربلای بابایی و اولین دوری شما از بابا جون

1394/9/18 14:05
نویسنده : مامان وبابا
1,596 بازدید
اشتراک گذاری

دختر گلم محدثه جونی

بابا جون چند سالی بود که دلش میخواست اربعین امام حسین پای پیاده به کربلا بره البته یکبار سال 86 با هم به کربلا رفته بودیم اما اربعین نبود.خلاصه امسال قسمتش شد که بره البته با دایی مهدی رفتن.برخلاف اون چیزی که من و بابا فکر میکردیم شما خیلی خیلی بهانه گرفتی تو این یک هفته ای که بابا یی نبود، آخه دختر گلم شما به من خیلی وابسته تر بودی و نشون میدادی اما به بابا جونی وابستگیتو نشون نمیدادی بخاطر همین اصلا فکر نمیکردیم که بهانه بگیری.اما این یک هفته خیلی سخت گذشت هم به شما هم به من البته هر چقدر من سعی میکردم که کمتر بهت سخت بگذره تازه با اینکه کلا ما و خاله فاطمه اینا توی این یک هفته خونه ی بابا حاجی و مامانجون بودیم اما بازم شبها موقع خواب بهونه میگرفتی همش از بابایی میگفتی بابام شبا کجا میخوابه صبحونه چی میخوره و...ازاین جور حرفا که جیگر ما رو با این حرفات میسوندی اما من و خاله فاطمه برنامه میریختیم که به شما و نیکا جونی سخت نگذره بقیه چیزارو کامل برات توضیح میدیم عشق مامان.

اینجا دیگه لحظه ی آخره منتظره باباجونی

برای دیدن بقیه ماجرا بفرمایید ادامه مطلب...

روز اول که بابا اینا رفتن شب شده بود و زیاد بهونه نگرفتی از فرداش رفتیم دنبال خرید وسایل آش پشت پا که من و شما با نیکا جونی سه تایی رفتیم خرید.

بعد از خرید آمدیم و کاراها رو ردیف کردیم شما دو تا فسقلی هم مثلا کمک کردین.

فردای آن روز هم آش و گذاشتیم.

کلی هم آش خوردی کمک ما، آش و پخش کردی.

از بعد ظهر همان روز بهانه گیری شما شروع شد و من و خاله فاطمه تصمیم گرفتیم که شما را به شهر بازی زیتون ببریم و سرتون و گرم کنیم.

اول کلی خرید کردید و بعد یه آیس پگ خوشمزه(تو عکس پلاستیک خریداتون معلومه)

بعدش هم کلی بازی.

و در آخر هم خوردن یه ذرت مکزیکی خیلی میچسبه نوش جونتون عزیزای من.

فرداش هم رفتیم فروشگاه هایپرسان هم خرید کردیم  و هم رفتیم شهر بازی خورشید

طبق معمول اول غرفه ی شامپوخنده

بعدش هم کتاب و کلی خوراکی

بعدشم کلی بازی و شادی تو شهر بازی.

بعدشم یه شام خوشمزه.

با اینکه این همه بردمت همه جا که بهت خوش بگذره بازهم آخر شب کلب بهونه میگرفتی

اینجوریغمگین

یه روز هم که باشگاه داشتی بعد از کلاست چون به دوستت هستی خیلی علاقه داری از مامانش اجازه گرفتم و آوردمش خونه ی مامان جون و تا غروب با نیکا و هستی بازی کردید.(راستی مطلب باشگاه رفتنت رو یه پست مخصوص برات میزارم عشقم)

یه روز هم رفتیم برای خرید سوغاتی چون بابا اینا از اونجا نمیتونستن چیزی بیارن به ما گفتن که از اینجا بگیریم و برای شما قایم کنیم بخاطر همین بابا حاجی هم همراه ما امد تا شما رو سر گرم کنه و ما بریم خرید ما هم این یه عکس گرفتیم و رفتیم خرید.

ما تا امدیم شما کلی جیب بابا حاجی و خالی کردینخنده

دیگه بالاخره روز موعود فرا رسید و بابایی و دایی جونی میخواستن بیان اینجا هم با فاطمه جون و نیکا  جون عرفان منتظرین که مسافرامون بیان

اینم عکس شما با سوغاتیا از لباس تنت تا عروسک کالسکه(عروسک توی کاسکه از کربلا آورده بابا جون)

عزیز دلم برات از صمیم قلبم دعا میکنم که همیشه سایه بابایی روی سرت باشه و دیگه هیچ وقت ازش دور نباشی.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

خاله فريماه
10 دی 94 15:32
به به زيارت پدرت قبول ايشالا قسمت خودت بشه فسقلي
مامان وبابا
پاسخ
ممنون خاله جونی
محدثه
24 دی 94 9:06
محدثه زیارت قبول
مامان وبابا
پاسخ
خیلی ممنون عزیزم