محدثه جونمحدثه جون، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

محدثه؛فرشته کوچولوی ما

سلام بر محرم،

من نالایق اگر تشنه ی دیدار توام *****************از طفولیتم ارباب گرفتار توام  نیستم مستحق این همه لطف و کرمت *******تا نفس میکشم ای شاه بدهکار توام دختر گلم  محدثه  جون؛باباجون پیراهن مشکیتو بپوش ،محرم از راه رسید .... ...
25 آبان 1391

پیراهن مشکی امام حسین(ع)

خاطرم هست که یکبار چو محرم رسید *******************پدرم پیرهن مشکی من را چوخرید زیر لب گفت فدای تو شوم جان پدر.... دختر شیرینتر از عسلم محدثه جون؛ در خانه نشسته بودیم من و مامانجون و خاله فاطمه؛ لحظه آمدن بابایی فرارسید. من و شما منتتظر او و وقتی وارد شد دیدم با یه حالی گفت: اگه گفتید برای دخترم چی خریدم؟ و خودش گفت: پیراهن مشکی برای محرم. روی پیراهن نوشته شده یا زینب(س) نمی دونی چه حالی شدیم... .آخه الان که این مطلبو برات می نویسم 2 شب مونده تا محرم . و اما دخترم؛انشاالله به حق خانم حضرت زینب (س) همیشه صحیح و سلامت باشی و با کمک او زندگی قشنگتو سالیان سال ادامه بدی و قشنگم هر وقت پیراهن سیاه امام حسین (ع) رو تنت کر...
23 آبان 1391

مدل خوابیدن دخترم؛

دخترم،گلم،میوه باغ زندگی محدثه ناز؛سلام؛ لحظه های شیرین این روزها که خداوند متعال از طریق تو به ما هدیه داده هرگز از ذهن و یاد من و مامانی دور نخواهد شد. شیرینی خنده ها و گریه ها،اشک های ریز همچون مروارید و خنده های شیرین همچون عسلت و البته گاهی جیغ زدنهات! و واقعاً  یکی از یکی شیرینتر. اما چیزی که از همه اینها جالبتره روش خوابیدن شماست. با  صدای بلند آهنگ،هنگام شیرخوردن در گرمترین آغوش فرشته ای به نام مادر و او تو را با تمام وجود روی دستانش راه می برد تا بخوابی. و دعا می کنم همیشه آسوده و راحت در آ غوش پر از مهر و محبتش باشی. (قشنگم؛بعد از گوش کردن یه آهنگ و خوردن یه شیر تپل خوابیدی ) ...
21 آبان 1391

خوردن آب؛

دخترکم نفسکم محدثه سلام؛ دو دل بودم این مطلب و برات بنویسم یا نه. ولی خب بعد از چند روز بالاخره تصمیم گرفتم بنویسم و لذت ببرم. وقتی برای چهارماهگی رفتیم دکتر گفت: دختر شما از امروز می تونه آب هم بخوره. اومدیم خونه و با خوشحالی تمام برات آب آوردیم و شما هم با لذت تمام نوش جان کردی البته یکی دو قطره. اما تمام لذتم برای نوشتن این مطلب به خاطر این حرفه: دخترکم این روزا حال و هوای محرم تو دلهاست و همه انتظار آمدنش رو می کشند. بی ربط نیست شاید حرف دل باشه که آب خوردن شما اونم تو این روزها برای اولین بار . بابا جونی؛ یادت باشه هروقت آب خوردی بگو: (سلام بر حسین (ع) ،لعنت خدا بر یزید)     ...
12 آبان 1391

گوشواره از نوع کفشدوزک

فرشته کوچولو محدثه جون سلام. ا ز روزی که رفتیم دکتر گوشهای نازنین و کوچولوتو سوراخ کردیم یکماه گذشت و طبق دستور آقا دکی میتونیم گوشواره های خودتو بندازیم تو گوشهای نازت اگه یادت باشه دو تا کفشدوزک زیبا بابایی برای گوشات گرفته بود که اونا اروم اروم اومدن و روی گوشهات جا خوش کردن. وای که مامانی چقدر بهت میاد و ناز شدی. مبارکت باشه عسلم.   ...
11 آبان 1391

چهارماهگی عزیز دلمون محدثه جون،

امروز درست 4 ماهه که خدا عشق رو مهمون خونه ی ما کرده. عشق ما یه دختر کوچولوی عزیز و دوست داشتنیه که وقتی میخنده انگار دنیا رو بهمون میدن و وقتی گریه میکنه حاضریم دنیا رو براش بیاریم تا اشکاش رو نبینیم.. دخترک ما دیگه حسابی برای خودش خانوم شده و البته حسابی هم بازیگوشه. از وقتی یادگرفته غلت بزنه تا میذاریش رو زمین غلت میزنه و بعد جیغ میزنه که بیاید من رو برگردونید!و وقتی برمی گردونیمش دوباره روز از نو!! دستاش رو هم خیلی بامزه نگاه میکنه ؛ یا داره میخورتشون و یا داره باهاشون بازی میکنه!دخترکم از خودش صداهای بامزه درمیاره و سعی میکنه با ما صحبت کنه.آب دهنشم همیشه سرازیره و اکثرا یقه ی لباسش رو خیس میکنه! از خواب که بیدار میشه خیل...
28 مهر 1391

خاطرم نیست که از کی به تو عاشق شده ام؛

برای دخترمون که دنیامونه؛ نشسته بودیم در خانه من مشغول مطالعه و تو هم مشغول خوردن شیر مادر مهربونت، یک پیامک برای من آمد با این مضمون: {فدای صداقت اون بیسوادی که وقتی پرسیدند عشق چند حرفه؟ گفت چهار حرفه! همه بهش خندیدند. اما زیر لب زمزمه می کرد حسین حسین... } و در آخر هم نوشته بود {40 شب مانده تا محرم}. اشک از چشمان من و مادر سرازیر شد و ناخودآگاه چشمانمان رفت به سمت تو که با خنده و خوشحالی تمام  شیر می خوردی و با چشمانت به مادر نگاه می کردی و مادر خوشحال از اینکه به تو شیر می دهد و تو را سیر می کند. درسته دخترم این صحنه ما را برد کنار گهواره 6 ماهه حسین که با گریه هایش به نشانه گرسنگی به مادر نگاه می کرد و مادر جز خجال...
17 مهر 1391

سوراخ کردن گوش

دختر قشنگم محدثه ؛ سوراخ کردن گوشت مبارک باشه گلم  دیروز بردیمت مطب دکتر من و بابایی و مامانجون. به دکتر گفتم اومدیم یه گوشواره ی خوشگل بندازی تو گوش دخملیمون دلمون که نمی یومد ولی خوب هر چی بزرگتر میشدی سخت تر میشد خلاصه دکتر  هم یه جفت گوشواره  خوشگل انداخت تو گوشت. مامانی ایشالا بعد از یک ماه گوشواره خوشگله که بابایی وقتی به دنیا اومدی برات خرید جای اینا میندازم گوشت عزیزم.  ایشالا که اذیت نشده باشی فقط یه کم جیغ زدی ولی زود آروم شدی. قربونت برم مامانی که هر وقت به گوشات نگاه میکنم کلی ذوق میکنم دخترک نازم. ...
11 مهر 1391