دهمین قسمت زندگی!
گل زیبای زندگیمون محدثه جون؛
برای شروع این قسمت زندگی زیبای شما با اجازه می خوام ابتدا سخنی با خداوند مهربان داشته باشم:
خدایا!زبونم قاصره هیچی جز شکرت ندارم که بگم . شکرت که دخترمو سالم حفظ کردی برام.
شکرت که امیدم به زندگی رو هر روز بیشتر میکنی ... .
شکرت که "ماما" رو از زبون دخترم میشنوم .... .
شکرت که دخترم لرزون لرزون می ایسته و نرم میشینه ...
شکرت که هوای فرشتمونو داری ...
شکرت به خاطر این که هستی و این همه مهربانی شکرت....
گلم من؛ بزرگتر شدی دیگه ۱۰ ماهه شدی و ۱۹ ماهه با منی ...
۱۰ ماه پیش تو یه موجود ظریف و بی حرکت بودی روزهای اول وصل بودی به من و من در پی کشف نیاز هات بودم،اما حالا از نگاهت می خونم چی میخوای.
دلمو میبری وقتی با انگشت اشاره میکنی یا وقتی دنبالت میام که بگیرمت از دستم فرار میکنی.
یواش بی سر و صدا میری سراغ اسباب بازیات و بازی میکنی و یک دفعه نبود منو حس میکینی گریه می کنی و با شتاب میای سمتم و گویا با زبون قشنگ و ظریفت از همه وسایلت برام گله میکنی.
شبها تو خواب انقدر چهار دستو پا میری تا به تن من بخوری بعد دوباره میخوابی.دیگه تقریبا تا میگیم خداحافظ شروع میکنی به بای بای.با هر صدایی شروع میکنی به رقصیدن و دست دستی کردن،
خلاصه اینکه همه این لحظات زیبا رو مدیون خدای مهربونمم.میدونی تو الان قوت قلب من و بابایی هستی.
(عزیز دلم ده ماهگیت مبارک. )
به قول باباحاجی که به شما میگه: "خوشگل" "قشنگ": امروز به همراه بابا حاجی و من رفتیم پیش خانم دکتر و خدارو شکر همه چی عالی و نرمال. بعد از دکتر هم باباجون از اداره اومد دنبالمون و یه لباس زیبا به عنوان کادو برات خرید.
این هم یه عکس با کادوی بابا
می خواهم داستانی از علاقه ام به تو را بنویسم :
یکی بود ، یکی …
بی خیال …
خلاصه اش میشود : دوستت دارم