کربلا رفتن باباحاجی و مامان جون
دختر گلم محدثه عزیزم
بابا حاجی و مامانجون به اتفاق دو تا از خواهرای مامانجون رفتن کربلا و از اونجایی که شما عاشق مامانجون و بابا حاجی هستی از ساعتی که گذاشتیمشون فرودگاه تو راه گریه کردی تا خونه تو این ده روزی هم که نبودن همش بهونه میگرفتی جیگر مامان.ولی همش باهاشون تصویری صحبت میکردیم این خودش یکم از دلتنگی ها رو کم میکرد مامانجون هم هر چی براتون سوغاتی میخردید از همونجا عکسشو میفرستاد تا شما ببینی که خیلی شما اینجوری حال میکردید.ولی عوض این همه دلتنگی وقتی که برگشتن کلی سوغاتی براتون خریده بودند.شبی هم که میخواستم برگردن قرار بود ساعت 11 شب باشه که تا 4 صبح تاخیر داشت و تا امدیم خونه 6 صبح بود که شما از ذوق تا خود صبح بیدار بودی و منتظر...
اینجا تو فرودگاهه که مامانجون اینا هنوز نرفتن وسیله آورده بودی و برای خودت بازی میکردی
اینجا هم روزی که آش پختیم براشون
اینجا هم 4 صبحه تو فرودگاه و شما همچنان منتظر قربون چشمای خواب آلودت
اینم عکس شما با نیکا جونی نوه خاله