محدثه جونمحدثه جون، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره

محدثه؛فرشته کوچولوی ما

روزهای دخترکم با داداش جونش2

دختر عزیزم محدثه جانم هر چی از بدنیا امدن داداش گلت بیشتر میگذره بیشتر بهش علاقمند میشی و باهاش بازی میکنی اینم چند تا عکس از این روزهای قشنگ خودت که پرسپولیسی هستی هیچ داداش جونت هم پرسپولیسی کردی اینجا نشوندیش رو پات با هم دارید تی وی میبینید الهی قربونتون بشم و همش در حال بازی کردن با داداش عزیزتی ...
25 اسفند 1396

جشنواره غذای محلی در مدرسه

دختر نازم محدثه جونی تو مدرسه شما یه جشنواره گذاشتن برا غذای محلی و لباس محلی از اونجایی که بابا عاشق شماست تا دید که لباس محلی نداری سریع دست به کار شد و یه دست لباس محلی شمالی برای شما خرید.و مامانجون هم یه سینی غذای شمالی اماده کرد و من همون ساعت که باید میاوردیم اوردم مدرسه که خیلی خوب بود و همه چیز عااالی شده بود عزیزم. ...
28 بهمن 1396

واااای چ برفی

عزیز دلم محدثه جونی یه شب تو خونه نشسته بودیم یهو مامانجون زنگ زد گفت بیرون و ببینید چ برفی میاد رفتیم دیدیم وااای چ برفی از ذوقی که داشتیم همون شب با مامانجون و خاله فاطمه و نیکا جون رفتیم و کلی برف بازی کردیم  ولی انگارادامه داشت شب که خوابیدیم و صبح که بیدار شدیم دیدم همه جا سفید پوشه و کلی ذوق کردی و رفتیم برف بازی و دایی مهدی یه ادم برفی خوشگل برای شما و نیکا جونی درست کرد واای که چ روز خوبی بود بعدظهرش هم یه آش دوغ خوشمزه دستپخت دایی خوردیم. اینجا همون شبی که برف امد اینجا هم فردا صبحشه نوش جونتووووووووون ...
10 بهمن 1396

روزهای دخترکم با داداش جونش 1

دختر عزیزتر از جانم محدثه جان باورت نمیشه من اصلا فکرشو نمیکردم که اینقدر داداشت و دوست داشته باشی ولی اشتباه فکر میکردم اینقدردوستش داری حتی دلت نمیخواد یه لحظه ازش جدا شی امیدوارم همیشه همینجوری همدیگرو دوست داشته باشید. اینجا بغل داداشت خوابید مثلا ادا درآوردی که خوابیدی ولی بعدش اینجوری خوابت برد عزیزم حتی بعضی موقع ها کمک ماماتن میکنی(قربون پاهای کوچولت بشی مامانی) الهی مادر به فدات بشم که اینقدر مهربونی     ...
22 دی 1396

اولین اردویی که رفتی

دختر عزیزم محدثه جونی  قرار شد که از طرف مدرسه شما رو به اردو ببرن و این اولین تجربه تنهایی رفتن شما به جایی بود و کلی ذوق داشتی و همش منتظر اون روز بودی تا بالاخره شبی که باید به اردو میرفتی رسید من و با شما دختر گلم رفتیم به مغازه وکلی خوراکی خریدم و تو تو کوله ات گذاشتی اون شب تا صبح از خوشحالی خوابت نبرد منظورم اینه که خیلی دیر خوابت برد و صبح با یه صدا سریع بلند شدی از خواب و با ذوق حاضر شدی که بری. وقتی از اردو برگشتی خیلی خوشحال بودی و کلی از از اردو که به شهر بازی ژپتور در مجتمع کوروش رفته بودید برای من وبابا تعریف کردی و کلی وسایل سوار شده بودید. اینجا شبی که با هم رفتیم و کلی خوراکی خریدیم اب...
11 دی 1396

تولد بهترین داداش دنیا

دختر نازنینم محدثه جونی؛ روز شنبه 02/10/1396 بالاخره انتظارهای ما به سر رسید و پسر خانواده و داداش گل عزیزترین دختر دنیا، "محمدحسین" پا به دنیای زیبای ما گذاشت و حالا از این به بعد زندگی ما شیرین تر خواهد شما و شما صاحب یک داداش کوچولو شدی که در آینده حتما پشت و پناه یکدیگر خواهید شد. انشاالله.. شرح آنچه که امروز و دیروز گذشت....روز 02/10/1396 ساعت 5 صبح راهی بیمارستان شدیم که شما چون گفته بودی میام در حالی که خواب بودی دایی جونی شما راه بغل کرد و تو ماشین گذاشت و به همراه مامانجون و باباحاجی رفتیم بیمارستان. ساعت 8 صبح که مامان رفت اتاق عمل، مامان مرضی دایی و خاله فاطمه (زن دایی) و نیکا جونی هم به ما اضافه شدن تا سا...
3 دی 1396

یلدا 96

دختر گلم محدثه جونی امسال شب یلدا عروسی دختر خاله مامان دعوت داشتیم به همین خاطر یک شب زودتر خونه ی بابا حاجی و مامانجون شب یلدا گرفتیم که خیلی خوش گذشت. اینم عکس شما با نیکا جون ...
1 دی 1396

بستن ساک داداشی

دختر عزیزم محدثه جونی این روزها که دیگه حسابی بیقراری برای دیدن داداش کوچولوت و همش لحظه شماری میکنی برای دیدنش.اینجا دقیقا شش روز مونده تا بدنیا امدنش و ساک بیمارستانشو با هم جمع کردیم و شما کلی ذوق داشتی. قربون دختر گلم بشم من ...
26 آذر 1396

این روزها...

محدثه عزیزم؛ این روزها بسیار لحظه های خوب و پرانرژی برای ماست و البته کمی دلشوره... لحظه شماری میکنیم کنار هم برای به دنیا آمدن داداش کوچولوی شما... انشاالله به سلامتی به دنیا بیاد. این عکس هم نشان دهنده روزشماری توسط شماست.   خواهر یعنی یک لبخند واقعی گوشه لب ؛برای همیشه خواهر یعنی: مهربون بودن خواهر یعنی: درد دل خوب گوش دادن خواهر یعنی: تو هر شرایطی کنارت بودن "برادرت محمدحسین البته از زبان مامانی"   ...
26 آذر 1396

دخترک بیحال من

دختر گلم محدثه جونی دوست نداشتم این مطلب و برات بنویسم اما چون اولین باری بود که سرم وصل کردی برات نوشتم و ایشالله اخرین بار باشه گل من. یه روز که از خواب بلند شدی و میخواستی به پیش دبستانی بری صبحش بهم گفتی دلم درد میکنه که بهت گفتم نرو ولی اصلا قبول نکردی خلاصه رفتی و امدی خونه دیدم زیاد حالت خوب نیست و تا بعدظهر دیگه حالت خیلی بد شد و رفتیم دکتر که اینقدر بیحال بودی بهت سرم داد همش با بیحالی میگفتی که نمیخوام بزنم اما وقتی زد صدات هم در نیامد الهی مادرت فدات شه که اینقدر صبور و مظلومی.خلاصه فرداش هم نزاشتم بری مدرسه تا حالت کامل خوب شد و بعد امام همش ناراحت بودی بخاطر مدرسه که نرفتی. قربونت بشم عزیزم که اینقدر بیحال...
1 آذر 1396