محدثه جونمحدثه جون، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

محدثه؛فرشته کوچولوی ما

سفر نامه شمال 16

دختر نازم محدثه جونی همونطور که تو پست قبلی گفتم ما امسال مسافرت هامونو بعد از تعطیلات نوروز رفتیم ایندفعه رفتیم شمال به اتفاق بابا حاجی و مامانجون و دایی جون اینا که طبق معمول یه جای خیلی خوب و لاکچری بابا محمود کنار دریا رزرو کرده بود 29 فروردین رفتیم یکم اردیبهشت برگشتیم خیلی سفر خوبی بود و خوش گذشت.  اینم چند تا عکس زیبا  داخل محوطه دوچرخه هم داشت که شما با نیکا جونی همش سوار میشدید یه روز هم لباس محلی تو پوشیدی یه روز هم به مرداب انزلی رفتیم و قایق سوار شدیم عزیزم ایشالله هیچ وقت خنده از روی لبات کم نشه   ...
2 ارديبهشت 1397

سفرنامه اصفهان شماره4

دختر گلم محدثه جونی  امسال تعطیلات نوروز به مسافرت نرفتیم و همه رو گذاشتیم بعد از تعطیلات.عمو احمد یه جای خیلی خوب تو اصفان رزرو کرد و از همگی خواست تا به اونجا بریم و چند روزی و با هم باشیم که تولد فاطمه جون هم تو اصفهان برگزار کرد خیلی خوش گذشت مخصوصا به شما بچه ها که حسابی تو این چند روزه بازی و شادی کردید روز22 فروردین راه افتادیم و 25 فروردین برگشتیم.  با ماشین عمو محمد رفتیم تو راه کلی با ایلیا بازی کردی اونجا شما بچه ها غذاتونو با هم روی این میزه میخوردید اینم چند تا عکس زیبا از جاهای دیدنی شهر اصفهان اینجا هم حیات اون جایی بود که رفته بودیم (ا...
27 فروردين 1397

نوروز 1397

دختر گلم محدثه جونی عیدت مبارک گل من ایشالله سال خوبی باشه عزیز تر از جانم دختر شیرینم امسال عید با سالهای دیگه فرق داشت و این بود که داداش کوچولت هم به جمع ما اضافه شده بود و چهار تایی سال جدید و شروع کردیم ایشالله سال خوبی برای همه باشه الهی مادر قربون این خواهر و برادر برم که با هم ست کردین ...
2 فروردين 1397

روزهای دخترکم با داداش جونش2

دختر عزیزم محدثه جانم هر چی از بدنیا امدن داداش گلت بیشتر میگذره بیشتر بهش علاقمند میشی و باهاش بازی میکنی اینم چند تا عکس از این روزهای قشنگ خودت که پرسپولیسی هستی هیچ داداش جونت هم پرسپولیسی کردی اینجا نشوندیش رو پات با هم دارید تی وی میبینید الهی قربونتون بشم و همش در حال بازی کردن با داداش عزیزتی ...
25 اسفند 1396

جشنواره غذای محلی در مدرسه

دختر نازم محدثه جونی تو مدرسه شما یه جشنواره گذاشتن برا غذای محلی و لباس محلی از اونجایی که بابا عاشق شماست تا دید که لباس محلی نداری سریع دست به کار شد و یه دست لباس محلی شمالی برای شما خرید.و مامانجون هم یه سینی غذای شمالی اماده کرد و من همون ساعت که باید میاوردیم اوردم مدرسه که خیلی خوب بود و همه چیز عااالی شده بود عزیزم. ...
28 بهمن 1396

واااای چ برفی

عزیز دلم محدثه جونی یه شب تو خونه نشسته بودیم یهو مامانجون زنگ زد گفت بیرون و ببینید چ برفی میاد رفتیم دیدیم وااای چ برفی از ذوقی که داشتیم همون شب با مامانجون و خاله فاطمه و نیکا جون رفتیم و کلی برف بازی کردیم  ولی انگارادامه داشت شب که خوابیدیم و صبح که بیدار شدیم دیدم همه جا سفید پوشه و کلی ذوق کردی و رفتیم برف بازی و دایی مهدی یه ادم برفی خوشگل برای شما و نیکا جونی درست کرد واای که چ روز خوبی بود بعدظهرش هم یه آش دوغ خوشمزه دستپخت دایی خوردیم. اینجا همون شبی که برف امد اینجا هم فردا صبحشه نوش جونتووووووووون ...
10 بهمن 1396

روزهای دخترکم با داداش جونش 1

دختر عزیزتر از جانم محدثه جان باورت نمیشه من اصلا فکرشو نمیکردم که اینقدر داداشت و دوست داشته باشی ولی اشتباه فکر میکردم اینقدردوستش داری حتی دلت نمیخواد یه لحظه ازش جدا شی امیدوارم همیشه همینجوری همدیگرو دوست داشته باشید. اینجا بغل داداشت خوابید مثلا ادا درآوردی که خوابیدی ولی بعدش اینجوری خوابت برد عزیزم حتی بعضی موقع ها کمک ماماتن میکنی(قربون پاهای کوچولت بشی مامانی) الهی مادر به فدات بشم که اینقدر مهربونی     ...
22 دی 1396

اولین اردویی که رفتی

دختر عزیزم محدثه جونی  قرار شد که از طرف مدرسه شما رو به اردو ببرن و این اولین تجربه تنهایی رفتن شما به جایی بود و کلی ذوق داشتی و همش منتظر اون روز بودی تا بالاخره شبی که باید به اردو میرفتی رسید من و با شما دختر گلم رفتیم به مغازه وکلی خوراکی خریدم و تو تو کوله ات گذاشتی اون شب تا صبح از خوشحالی خوابت نبرد منظورم اینه که خیلی دیر خوابت برد و صبح با یه صدا سریع بلند شدی از خواب و با ذوق حاضر شدی که بری. وقتی از اردو برگشتی خیلی خوشحال بودی و کلی از از اردو که به شهر بازی ژپتور در مجتمع کوروش رفته بودید برای من وبابا تعریف کردی و کلی وسایل سوار شده بودید. اینجا شبی که با هم رفتیم و کلی خوراکی خریدیم اب...
11 دی 1396

تولد بهترین داداش دنیا

دختر نازنینم محدثه جونی؛ روز شنبه 02/10/1396 بالاخره انتظارهای ما به سر رسید و پسر خانواده و داداش گل عزیزترین دختر دنیا، "محمدحسین" پا به دنیای زیبای ما گذاشت و حالا از این به بعد زندگی ما شیرین تر خواهد شما و شما صاحب یک داداش کوچولو شدی که در آینده حتما پشت و پناه یکدیگر خواهید شد. انشاالله.. شرح آنچه که امروز و دیروز گذشت....روز 02/10/1396 ساعت 5 صبح راهی بیمارستان شدیم که شما چون گفته بودی میام در حالی که خواب بودی دایی جونی شما راه بغل کرد و تو ماشین گذاشت و به همراه مامانجون و باباحاجی رفتیم بیمارستان. ساعت 8 صبح که مامان رفت اتاق عمل، مامان مرضی دایی و خاله فاطمه (زن دایی) و نیکا جونی هم به ما اضافه شدن تا سا...
3 دی 1396