محدثه جونمحدثه جون، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره

محدثه؛فرشته کوچولوی ما

واکسن شش سالگی

دختر نازم محدثه جونی برای زدن واکسن شش سالگی من بیشتر از شما استرس داشتم روزی که میخواستیم بریم واکسن بزنیم مامانجون زنگ زد و گفت منم میام  مامانجون امد و آژانس گرفتیم و رفتیم خلاصه همین که خانم پرستاره داشت قد و وزنت و میگرفت یهو بابا محمود زنگ زد گفت واکسن و زدید منم گفتم نه هنوز فعلا داریم کاراشو انجام میدیم که گفت به خانم پرستاره بگو نزنه تا منم برسم.بابا جون از اداره داشت میامد بخاطر اینکه موقع زدن واکسن کنارت باشه خلاصه منتظر موندیم تا بابایی امد و رفتیم تو و شما رو پا بابا محمود نشستی و واکسنتو زدی که انگار خیلی درد داشت و یکم گریه کردی و خودتو برای بابات لوس کردی.اما مامانی امان از بعد واکس تا سه روز تب کردی و دست درد شد...
2 مرداد 1397

اسکیت سواری

دختر عشقم محدثه جان امسال تابستان یکی از کلاسهایی که ثبت نامت کردیم که هم من هم بابا جون و از همه مهمتر خودت خیلی دوست داشتی و علاقه کلاس اسکیت بود که از علاقه زیادی که داشتی جلسه دوم به راحتی رفتی.البته یکی از دلایلش داشتن اسکیت خوبه که باباجون بهترینشو برات خرید. ...
31 تير 1397

کلاس نقاشی و برگزاری نمایشگاه

دختر عزیزم محدثه جان یکی دیگه از کلاسهایی که امسال تابستان ثبت نام کردی کلاس نقاشی هستس که فوق العاده علاقه داری و به شدت دوست داری.کلاس نقاشی که میری آخر هر ماه یه نمایشگاه کوچولو درست میکنن براتون تا نقاشیهاتونو بزارید و همه بیان ببین‌.که خیلی کار خوبیه و ولی اعتماد به نفستون میره بالا.تو این کلاس نیکا جونی هم میامد  وباهم میرفتید کلاس. اینم گل دخترم با نقاشیهای زیبا اینم عکس شما با نیکا جونی اینم عکس شما با خانم و دوستات ...
30 تير 1397

دختر گلم روزت مبارک

چه احساس قشنگي است براي يك مادر كه روز دختر به خود مي بالد از داشتنش..دختر كه داشته باشي پر از لذت ميشوي هنگام شانه كردن موهاي ظريفش ... غرق در در شوق مي شوي وقتي بعد از ظهر گرم تابستان گوشواره هاي ميوه اي گيلاس هاي بهم چسبيده را به گوشش مي اندازي و تا انتهاي شادي ميخندي و ميخندد...تاجي از ياس سفيد حلقه شده را روي سرش ميگذاري و به عروسك زيبايت افتخار ميكني..... دختر كه داشته باشي بغض ميكني وقتي ميبيني چادر نمازش را به سر كرده و دستانش رو به آسمان است و براي عزيزانش دعا ميكند و ميان بغض لبخند ميزني وقتي ميفهمي كه همه سو قبله اوست و خدا را همه جا حاضر ميداند ، چه سجاده اش سوي ديگر از قبله است !.... دختر كه داشته باشي گاهي دلت ميلرزد از فكر اي...
24 تير 1397

تولد 6 سالگی فرشته کوچولوی ما؛

دختر ناز ما محدثه عزیز؛  نمی‌دانم چطور خدا را بخاطر این هدیه قشنگش شکر کنم. به اندازه تک تک سلولهای بدنت از خداوند سپاسگزارم. از خدا می‌خواهم این هدیه‌ای که به ما پدر و مادرت بخشیده در پناه خودش حفظ کند. حالا دیگر 6 ساله شدی... 6 سالگی یعنی سرآغاز و شروع فصل جدیدی از زندگی... یعنی آغاز فصل علم و دانش و تصمیم گیری برای زندگی... برای ما مهم است که سالروز زمینی شدنت را جشن بگیریم و ساعاتی در کنار هم شاد باشیم. امسال با مشورتی که با خودت داشتیم تصمیم گرفتیم جشن تولد شما و نیکا جونی را با هم برگزار کنیم. شما هم تصمیم گرفتی که دوستای گلی که در پیش دبستانی پیدا کردی را دعوت کنی و کنار دختر عمو و پسرعموها و پسر دایی ...
18 تير 1397

ماه رمضان و شب قدر و عید فطر

دختر عزیزتر از جانم محدثه عشق امسال ماه مبارک رمضان قسمت نشد که  مثل هر سال بریم شبها به مسجد ارگ و تو خونه بودیم ولی بازم شما تقریبا هر شب تا سحر بیدار بودی و شبهای قدر هم از خونه از طریق اینترنت با هییت حاج محمود کریمی قران سر گرفتیم که خیلی خوب بود. الهی قربونت بشم ده تا برای خودت ذکر میگفتی ده تا رو سر داداشت میگرفتی شب عید فطر هم گفتی مامان منم صدا کن که نماز بیام بخونم و تا یکبار صدات کردم بیدار شدی و سر حال امدی نماز قبول باشه دختر گلم ...
26 خرداد 1397

جشن فارغ التحصیلی پیش دبستانی

دختر نازم محدثه جون 26 اردیبهشت 1396 آخرین روز از پیش دبستانی شما بود که براتون یه جشن گرفته بودند و کلی بهتون خوش گذشته بود و خانم معلمتون گفته بود روز اخر لباس مدرسه تن نکنید هر کس هر چی دوست داره بپوشه که شما لباس قرمزتو انتخاب کردیو رفتی.ظهر که تمدم دنبات خیلی ناراحت بودی از اینکه مدرسه تموم شده و همش بهم میگفتی دلم برای خانموممون و دوستام تنگ میشه.الهی قربون این دل مهربونت بشم من. اینجا هم با دو تا از بهترین دوستات حانیه و پرنیا ازتون عکس گرفتم تا یادگاری بمونه اینم عکس فارغ التحصیلت عزیز دلم دو هفته بعدش هم رفتم مدرسه و کارنامه تو گرفتم  دختر گلم ایشالله همیشه موفق باشی ...
9 خرداد 1397

کربلا رفتن باباحاجی و مامان جون

دختر گلم محدثه عزیزم بابا حاجی و مامانجون به اتفاق دو تا از خواهرای مامانجون رفتن کربلا و از اونجایی که شما عاشق مامانجون و بابا حاجی هستی از ساعتی که گذاشتیمشون فرودگاه تو راه گریه کردی تا خونه تو این ده روزی هم که نبودن همش بهونه میگرفتی جیگر مامان.ولی همش باهاشون تصویری صحبت میکردیم این خودش یکم از دلتنگی ها رو کم میکرد مامانجون هم هر چی براتون سوغاتی میخردید از همونجا عکسشو میفرستاد تا شما ببینی که خیلی شما اینجوری حال میکردید.ولی عوض این همه دلتنگی وقتی که برگشتن کلی سوغاتی براتون خریده بودند.شبی هم که میخواستم برگردن قرار بود ساعت 11 شب باشه که تا 4 صبح تاخیر داشت و تا امدیم خونه 6 صبح بود که شما از ذوق تا خود صبح بیدار بو...
2 خرداد 1397

افتادن اولین مروارید خوشگلت

دختر گلم محدثه جونی چند وقتی میشه که دندون پایینی همونی که اول در آمده بود لق شده بود ولی میترسیدی و نمیزاشتی که من یا بابا دست بزنه.تا اینکه یه شب به خونه ی دوست بابا جونی رفته بودیم خانمش گفت ببینیم محدثه جون دندونت لق شدهازش رودر بایستی کردی و نشونش دادی همین که نشون دادی دندون و کشید اولش ترسیدی و بعدش خوشحال شدی چون واقعا داشتی اذیت میشدی عشق مامان.بعد که امدیم خونه دندونت و گذاشتبم زیر بالشتت تا فرشته مهربون برات کادو بیاره همین که صبح بیدار شدی دیدی زیر بالشتت یه جایزه خوب هستش. یادم رفت همون موقع ازت عکس بگیریم این عکسم گشتم پیدا کردم که کعلوم باشه دندونت افتاده  ...
27 ارديبهشت 1397