محدثه جونمحدثه جون، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره

محدثه؛فرشته کوچولوی ما

خدایا شکرت که دعامو شنیدی؛

دختر گلم محدثه جون؛ اول به خودت بگم : عسلم؛ نی نی دایی جونی تو راهه. هوراااااااااااااااااااااا ... . حالا دو تایی به مامانی بگیم: (مامانی عمه شدنت مبارک) حالاخودت به دایی جونت بگو: دایی مهدی؛ من تو اونجا که بود رفتیم برای شش ماهه امام حسین مراسم بود اینقده براتون دعا کردم گفتم: (خدایا! یه نی نی مثل نی نی امام حسین و من به دایی و خاله فاطمه بده تا سال دیگه با هم بیایم،)   خدا هم گفت: باشه دیدید راست گفتم خدایا! شکرت که دعامو شنیدی. دایی مهدی جونی،خاله فاطمه جونم مبارک باشه. مواظبش باشید. ...
19 آذر 1391

شیرینکاری های دختری؛

سلام عسلم محدثه جون؛ این روزها هم بلاتر و هم شیطونتر شدی و از ما دلربائی می کنی  الهی دورت بگردم. حالا سه تا از کارهاتو برات می گم: 1- خوردن پاهای نازنین: چند وقتی هست که با لذت تمام دستاتو می خوری و حال می کنی و تو همین مدت هم سعی داشتی خوردن پاهای ناز و قشنگتو به دستای بلوریت اضاف کنی. بالاخره موفق شدی نفسی (البته واقعا حق داری خیلی خیلی خوشمزست به به) 2-رفتن توی سبد: یه دونه سبد مامانجون آورد و می خواست توش لباس بذاره. از اونجاییکه شما هم حواست به همه جا هست (ماشاا...) سبد و دیدی شروع کردی جیغ جیغ کردن و ما هم ... . (ظاهرا هم همینو می خواستی قربون نگاه کردنت فسقلی مامان) 3-بازی با می...
13 آذر 1391

همایش شیر خوارها

هر تپش لالای عاشقانه ای میان خون و اخگر است قلب تیر خورده ام گاهواره علی اصغر است. دخترکم محدثه جون؛ امروز هم همانند سالیان گذشته اولین جمعه ماه محرم همایش شیرخواره گان در مصلی برگزار شد. اما فرقش این بود که امسال شما هم بودی. من و بابایی و شمابه همراه مامانجون،مامان مرضی و عمه الهام و ماهان رفتیم در مراسم شرکت کردیم.خیلی باصفا بود و اونجا کلی بچه هم سن و سال شما حضور داشتند.  دختر نازم شما هم خیلی خانم بودی. اینم عکس شما با ماهان ...
3 آذر 1391

پاک ترین لباس به تن شش ماهه من؛

دخترکم محدثه جون؛به خاطر نذری که داشتم شب هفتم ماه محرم   که به نام نامی شش ماهه امام حسین (ع) نامگذاری شده،برات لباس حضرت علی اصغر (ع) پوشوندم و بردمت هیأت حاج محمود کریمی ..........چه ناز شدی..... و اونجا هم موقعی که حاجی بچه ها را روی دست گرفت و روضه خوند،یکی از اون بچه ها شما بودی،خدارو شکر که میون سینه زنهای امام حسین (ع) بیمه شدی. دلبرکم ، لباس علی اصغر (ع) دختر و پسر نمی‌شناسد، برازنده‌ی هر کودک شیعه است.  و اما دو خط از علی اصغر (ع) برایت بگم: هنوز یک سالش هم نشده بود،‌ تقریبا سن الآن تو رو داشت ، امام حسین (ع) فرمود: با من جنگ دارند، با این بچه که جنگی ندارند،او را ...
3 آذر 1391

ویزیت پنج ماهگیت و غذا خور شدن عشقمون؛

دختر گلم محدثه عزیزم؛ برای ویزیت پنج ماهگیت که رفتیم خانم دکتر گفت: همه چی عالی عالی وزن شما ماشاالله 7 کیلو و 300گرم و قد شما 67.5 سانتیمتر. عزیزکم اینقدر به غذا خوردن من و بابایی نگاه کردی که نمی ذاشتی غذا از گلومون پایین بره اما از این به بعد شما هم می تونی یه چیزایی بخوری خانم دکتر گفت: شیر مامانی کافیه ولی می تونی در روز کمی حریره بادام و فرنی هم نوش جان کنی. و حالا این روزها مادر مهربونت با تمام عشق و محبت برای شما گاهی حریره بادام و گاهی هم فرنی درست می کنه و با تمام لذت شما نوش جان می کنی. نوش جانت دخترکم. «تو این عکس برای اولین بار حریره بادوم با دستهای مامان مرضی نوش جان کردی» ...
1 آذر 1391

پنج ماهگی؛

عزیزم , دخترم   محدثه جون؛ 28 آبان هم اومد و شما پنج ماهه شدی . انگار همین دیروز بود که دکتر بهم گفت : نگران نباش با خیال راحت برو و بیست و هشتم خرداد ساعت هشت صبح بیا بیمارستان ... حالا پنج  ماه گذشته... دلم برای این روزها و نوزادیت تنگ میشه از 3 ماهگی به بعد دیگه گریه هات کم شد و فقط وقتی خوابت بیاد و گرسنه باشی یه کم غرغر میکنی. مامانی:  " عاشق گریه هاتم ولی هیچوقت نمیخوام چشماتو اشکی ببینم. دلبریهات دخترکم تمام روزم را پر کرده گاهی با خودم می مانم که چقدر زود داری بزرگ می شی. "  پنج ماه گذشت.یعنی پنج ماه زمین به دور تو چرخید.پنج ماه است که مهتاب با دیدنت پرنور شده. پنج ماه است که مادر و پدر با...
1 آذر 1391

سلام بر محرم،

من نالایق اگر تشنه ی دیدار توام *****************از طفولیتم ارباب گرفتار توام  نیستم مستحق این همه لطف و کرمت *******تا نفس میکشم ای شاه بدهکار توام دختر گلم  محدثه  جون؛باباجون پیراهن مشکیتو بپوش ،محرم از راه رسید .... ...
25 آبان 1391

پیراهن مشکی امام حسین(ع)

خاطرم هست که یکبار چو محرم رسید *******************پدرم پیرهن مشکی من را چوخرید زیر لب گفت فدای تو شوم جان پدر.... دختر شیرینتر از عسلم محدثه جون؛ در خانه نشسته بودیم من و مامانجون و خاله فاطمه؛ لحظه آمدن بابایی فرارسید. من و شما منتتظر او و وقتی وارد شد دیدم با یه حالی گفت: اگه گفتید برای دخترم چی خریدم؟ و خودش گفت: پیراهن مشکی برای محرم. روی پیراهن نوشته شده یا زینب(س) نمی دونی چه حالی شدیم... .آخه الان که این مطلبو برات می نویسم 2 شب مونده تا محرم . و اما دخترم؛انشاالله به حق خانم حضرت زینب (س) همیشه صحیح و سلامت باشی و با کمک او زندگی قشنگتو سالیان سال ادامه بدی و قشنگم هر وقت پیراهن سیاه امام حسین (ع) رو تنت کر...
23 آبان 1391